هنوز، فرصتی برای زیستن
نویسنده: رویا یداللهی
زمان مطالعه:9 دقیقه

هنوز، فرصتی برای زیستن
رویا یداللهی
هنوز، فرصتی برای زیستن
نویسنده: رویا یداللهی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]9 دقیقه
وقتی شش سالم بود، روزی ترانههای کوچک بیداری را شنیدم و از شوق، شروع کردم به دویدن دور خانه. منِ شش ساله میگفت: «روزی من هم مثل آدمِ توی این نوار خواهم خواند».
هشت سالم بود. توی آفتاب مینشستم و چشمهایم را ریز میکردم. آن وقت، آن ذرههای کوچک را میدیدم و این آغاز شگفتی بود. اینهمه چیزهای نادیدنی توی هوا بودند که فقط وقتی چشمهایت را به اندازهی خاصی ریز میکردی، آنها را میدیدی. منِ هشت ساله با خودش میگفت: «وقتی دانشمند شدم، میفهمم اینها چهاند».
وقتی دبیرستان میرفتم و ژان کریستف میخواندم، منِ نوجوان و پرشورم به خودش میگفت: «روزی من هم خواهم نوشت. من هم پشت میز تحریری زندگیام را خوام گذراند و روی آن چراغی خواهد بود و کاغذهای سفید و خودنویسی، و آنهمه حرف که دارم، که خواهم داشت، در جلدِ سختِ رمانهای هزارصفحهای و بیشتر، به جهانِ آدمهایی که نمیشناسم، راه خواهد یافت، همانطور که امروز ژان کریستف میخوانم و او را از هر دوستی، به خود نزدیکتر مییابم».
منِ من همینطور که بزرگتر میشد، کمکم رقص، نقاشی، دوختن، بافتن، دویدن، معلمی، سخنرانی و خیلی چیزهای دیگر را ذرهذره پیدا میکرد. همه را میآزمود و میآموخت و تجربه میکرد و همیشه جایی در آینده بود که من در آن، به قلهی این تجربهها میرسید و به خودش میگفت: «آفرین! تو انجامش دادی!». فقط هنوز به آنجا، به آن آینده نرسیده بودم.
***
گاهی این روزها به خودم میآیم و میبینم انگار دارم در دنیای زندگی میکنم که از همه چیز، زیاد هست. دَنیل پینک در کتاب ذهنِ کاملِ نو، ویژگی دوران ما را فراوانی میداند. کتاب او ظاهراً دربارهی تجارت و تولید و اقتصاد است، اما همهمان خوب میدانیم این فراوانی فقط در تنوع و تکثر کالاها نیست یا شاید بشود گفت همه چیز امروز کالاست، از وسایل زندگی و خدمات تا تفریح و فرهنگ و هنر. برای تجربه کردنش کافیست وارد هرکدام از فضاها و شبکههای مجازی شویم یا چرخی در شهر بزنیم. اگر عاشق نوشتن باشیم، بلافاصله با مجموعه بزرگی از نمونههای نوشتاری نبوغ بشری محاصره خواهیم شد. عاشق موسیقی هستیم؟ آنقدر موسیقی خوب در ژانرهای متفاوت در جهان هست که از خودمان خواهیم پرسید: «پس من چهکارهام در این دنیا؟». جایی به نظرتان میرسد که نشود این را گفت؟
وقتی در تهران، دانشجوی کارشناسی ارشد بودم، خوابگاه و دانشگاهم فقط پنج دقیقه با هم فاصله داشتند. کار روی پایاننامه که شروع شد، از صبح تا غروب در کتابخانهی دانشگاه بودم و بعد، توی محله خرید میکردم یا قدمی میزدم و شب برمیگشتم به خوابگاه و باز فردا همین بود. تقریباً یک ماهی اینطور زندگی میکردم –و البته ناراحت هم نبودم و وقتگذرانی در کتابخانه با کتابها و نوشتن و فکر کردن واقعاً برایم جذاب بود- تا اينكه يك روز يكي از بچههای دانشگاه گفت بزرگی از فاميلهایشان مرده و خانوادهاش دارند كتابهايش را ميفروشند و پيشنهاد كرد كه برويم كتابها را ببينيم.
آن روز بعد از مدتها از محلهمان خارج شديم و خيلي عجيب بود! چههمه آدم آن بيرون بودند! بياختيار گفتم: «آه! چههمه آدم! پس براي چي زندگي ميكنيم وقتي اينهمه آدم هست؟». بچهها این سؤال احمقانهام را شوخی برداشت کردند و خندیدند، اما امروز فکر میکنم سؤالم آنقدرها هم احمقانه نبوده است، چون این روزها ممکن است برای هرکسی مشابه همین سؤال در زمینههای گوناگون پیش بیاید: با اینهمه نویسنده، خواننده، شاعر، دانشمند، تاجر، ورزشکار و... که توی این دنیا هست و من هنوز انگشت کوچک خیلیهایشان هم نیستم، کار من و رویای من چه ارزشی دارد؟
این احساس درست در تضاد با آن حس کشف پتانسیل و آن شوقی است که آدم با دیدن نمونههای برتر هر زمینهای از فرهنگ در خودش حس میکند، حس اینکه «وای! من این را میخواهم! من هم میتوانم؛ میخواهم این شکلی باشم؛ میخواهم حتی از او هم بهتر باشم».
خیلیها فکر میکنند چنین حسی فقط مختص نوجوانهاست، این بیم و امید و آن وضعیت آغازگاهی را با بزرگسالی در تناقض میدانند، اما جهان امروز در همسطح کردن لایههای زمینشناختی و زمانشناختی وجود بشر چنان قدرتی داشته است که انسان امروز میداند میل به آغاز، و بیم از آن، در تمام دورهی زندگی یک آدم هست و اگر در گذشته، كمتر اثری از آن آشكار ميشده، فقط به خاطر نومیدی بشر پیشین از امکانهای زندگی و در نتيجهي آن فرهنگی بوده است که بر اساس این نومیدی شکل گرفته بوده و آن بيم و اميد را خفه میکرده است.
کلمنتین بووِه این نگاه را اینطور صورتبندی میکند: «اما من در ژرفای وجود خود، خوب میدانم که میتوانم و خواهم توانست چیز دیگری باشم و میخواهم همانگونه ديده شوم، نه به شكلِ اين چهرهي دروغين و ناكامِ اكنون، كه به صورتِ آنچه در آينده خواهم بود».
حالابه لطف آن ديد گستردهاي كه تكنيك و اطلاعات به ما داده، جهان را بيش از هميشه ميبينيم و ميشناسیم و من بدون اینکه دانشمند بزرگی شوم، میتوانم با يك جستوجوي ساده بفهمم آن ذرات كوچك كه وقتي چشمهايم را ريز ميكردم، پديدار ميشدند، چيستند، اما اين ديگر دانشِ من نيست، زيرا آن را زندگي نكردهام، آن را توليد نكردهام، بخشي از مسير توليد آن نبودهام يا لااقل در شوق و وجدِ فهم آن سهيم نبودهام. براي من، اين آگاهي فقط يك دادهي ماشينيِ خشك و خام است. امروز پيش از گير افتادن در جذبهي شوق و وجد، انگار بايد اين سؤال را از خودم پرسيده باشم: «آن چيز ديگري كه ميخواهم باشم، آن صورت كماليافته، عاقبت چهطور ساخته خواهد شد؟ آيا هرگز به لحظهاي خواهم رسيد كه كنار بايستم و بگويم: "آفرين! تو انجامش دادي"»؟
***
در نسلِ قديمترِ استادان رشتهي ما گاهي با چهرههايي مواجه ميشويم سرشار از نبوغ و شناختي عميق و غريب در حوزهي تخصصي خودشان. يكي از اين چهرهها مرحوم دکتر خسرو فرشیدورد است، استاد برجستهي زبان فارسي. من و دوستانم سه سال تمام، در یک کارگروه تخصصی، کتاب دستور مفصل امروز او را میخواندیم و تحلیل و نقد میکردیم و بارها از دقت، خلاقیت، جزیینگری و در یک کلام، نبوغ او به وجود میآمدیم، اما همیشه حسرتی نیز در کنار این وجد بود. شیوهی بازاریابی کتابهای او، مقدمههای آزاردهنده و کسلکنندهی او بر کتابهایش و خطاهایی که در کارش میدیدیم، طوری بود که مثلاً با ویرایش یا توصیهی فنی قابل رفع بود، اما به شهادت دانشجویان و نزدیکانش و البته آنطور که از نوشتههای خود دکتر فرشیدورد استنباط میشود، تمام همّ و غم او مصروف زبان فارسی بوده است و بس! اين چيزها برايش مطرح نبودهاند. تصویری که با خواندن کتابهای آقای فرشیدورد به ذهن متبادر میشود، چهرهی نابغهای تکبعدی است كه گویی هرچه داشته، در قالب پژوهشهای زبانشناختی متجلی شده، آن هم در انزوا و بی تآثیر و تأثر از دیگران در قالب همکاری و نقدهای متقابل. همين و بس!
من دستور زبان درس میدهم و راستش بهترین دستور زبانی که فعلاً میشناسم، همان دستور مفصل امروزاست، اما نمیتوانم هیچ کدام از کتابهای آقای فرشیدورد را به دانشجویانم معرفی کنم. مشکلاتی مثل حجم زیاد، مقدمههای بد، اشتباهات و امثال اینها مرا مجبور ميكند با جزوه و تدريس شفاهي و ارجاعهاي پارهپاره به كتاب او درس بدهم. فكر نميكنم فرشيدورد معلم خوبي بوده باشد، اما به گمانم ميتوانست از معلمهاي خوب براي بالا بردن كيفيت آموزشي كتابهايش كمك بگيرد يا آموزش ببيند و شايد اگر كمي دنياي وسيعتري داشت، كتابهاي بسيار جذابتري مينوشت، اما براي او انگار دنيا محيطي بسته و متمركز بوده است و جز زبان فارسي، چراغ ديگري به او چشمك نميزده است!
***
نميدانم با چيزهايي كه تا الان گفتهام، متوجهِ آن دوقطبي وجودي شدهايد يا نه. انگار وجود ما در وضعيتي دوگانه قرار دارد[1] و اين وضعيت است كه ما و رفتارها و فهممان را شكل ميدهد: اگر جهانمان را محدود و مقيد نگاهداريم، جادوي تمركز و تأكيد سبب ميشود بخشهاي بيشتري از وجود ما «در پيوند با» موضوع و مسئلهاي كه خودمان را وقف آن كردهايم، وارد عمل شوند و تجربهي عميق در ما شكل بگيرد، اما خطر چنين وضعيتي در اين است كه هيچ يك از ساحتهاي وجود بشر مستقل و جدا از هم نيستند و جهاننگريِ تكبعدي محكوم به خطاهاي گاه جبرانناپذير است، زيرا ناچار از تقليلگرايي و فروكاستن واقعيت است.
در مقابل، ميدان دادن به خواستهاي گوناگون و كنجكاويها و ميل بيپايان خودمان، وقتي در برابر وسوسهها و فرصتهاي بيشماري هستيم كه امروزه در برابر ماست، زندگي را تازه و خواستني ميكند. هرروز ميتواني بلند شوي و بگويي: «اين را ببين! چه زيباست! ميخواهمش» و شروع کنی، اما شروع کردنِ صِرف ارزش نمیآفریند. در رقابت با بیشمار انسان و نیز هوش مصنوعی، در برابر چشمِ دیگریِ بزرگِ جامعه که به سختی تو را قضاوت خواهد کرد، ادامه دادن و ماندن و عمق و تلاش خستگیناپذیر است که تفاوت و ارزش میسازد و خطرِ سطحی ماندن و هرگز عمق را زندگی نکردن بیش از همیشه ما را تهدید میکند.
این دوگانهای سهمگین است، اما شايد همانقدر که ویرانگر به نظر میآید، سازنده هم باشد. در اين وضعيت، آنچه خطرناک به نظر میآید، این است که گویی همیشه از خودت جا ماندهای: «نه! صبر کن! الان نگاهم نکن. هنوز آماده نیستم» و اگر مرگ نباشد، این گفتار همواره زندگي ما را راه خواهد برد، زيرا جز به دروغ و فريب نميتوان به كمال اميد داشت.
من به لغتِ هنوز در جملهی «هنوز آماده نیستم» فکر میكنم. شايد راه رهايي از اين حس جاماندگي، در فهمِ همين هنوز و پذيرش و زيستن آن باشد.
هنوز به من ميگويد: «مانده تا آني بشوي كه ميبايد يا ميتوان شد» و اين به من تواضع ميدهد و شوق عميقتر شدن، اما اگر يادم بماند كه تمامِ زندگيِ من در هنوز خواهد گذشت، درهاي بيشتري را خواهم گشود و نخواهم گذاشت اين ترس از ناتمامي، ترس و ترديد، كنجكاوي و ميل را در من بكشد.
از خود جا ماندن در شكل مثبتش يعني فهم ضرورت زندگي در هنوز و استفاده از اضطراب ناشي از اين وضعيت براي رشد و تجربهي عميقتر و متنوعتر، اما در شكل منفي يعني مدفون شدن در آوار آن اضطراب و خفه كردن شوق و نيروي زندگي.
و ما چه ميكنيم؟ ما همواره از خود جا ميمانيم (اگر فكر كنيم جا نماندهايم، بيش از همه جا ماندهايم!) و سؤال هميشگي كه بايد از خود بپرسيم، اين نيست كه «چه كنم از خودم جا نمانم؟»؛ سؤال بهتر اين است: «چهطور به شيوهاي شايستهي زندگي خويش از خودم جا بمانم؟» و آن وقت ميتوانيم خطاب به دنيا اينطور بگوييم: «نگاهم كن. من آماده نيستم، اما قرار نبوده هرگز آماده يا تمام باشم. به خودم فرصت عميق شدن و فهميدن و زيستن ميدهم. مرا ببين. من زيبا هستم و اين زيبايي هرگز ثابت و يكشكل نيست، چون من در هنوز زندگي ميكنم و هنوز را میپذیرم».
[1] و اين «قرار دارد» تعريف اين وضعيت را تحريف ميكند، زيرا كدام وجود است كه در اين دنيا به راستي، قرار داشته باشد؟

رویا یداللهی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
